مرگ آفتاب
سميرا قائم پناه طلبه پايه اول حوزه علميه فاطمه الزهرا(س) بيجار
مرگ آفتاب
مي خواهم موج نسيم را بر بال كوير برسانم،تا شنهاي سبك كوير را در هواي بي روح آن ديار به پرواز در آورم.مي خواهم طلوع را بكّشم بر صحنه ي خوني آسماني و غروب را بكّشم برصفحه سياه شنهاي ساحل ،چون امروز ،آ،تاب را ديدم كه مرده با كفني سرخ از خاطرات يك روز كه با سوز سرما ، ناله كنان به سواحل ابدي آسمان برده مي شد،عظمت وبزرگي يك روزنه سوزان را در سياهي انبوه ،مرگ را به وضوح حس مي كنم . نمي دانم،چگونه اين ابرها طاقت ديدن مرگ وخاموش شدن آن آفتاب را دارند كه در گوشه اي بدون خاك در آسمان دفن شده است.چرا؟ذره اي رحم ومهرباني در وجودشان نيست،تا دمي به حا آن قطره اي بي مقدار اشك بريزيد وآن هم در قبال آن همه لطف آفتاب .بنگر جفاي زمانه را در بهاي وفاي آن آفتاب كه مردن را بهانه پايان همه چيز مي دانند.